نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسایی و نمایشگاه کتاب

پنجشنبه گذشته یعنی 19 بهمن 91 ،من و بابایی و پارسایی رفتیم به نمایشگاه کتابی که توی شهرمون برگزار شده بود اونجا پارسا کلی کیف کرد و حسابی بهش خوش گذشت... مخصوصاً وقتی من و بابایی کلی کتاب شعر و رنگ آمیزی براش خریدیم خیلی خیلی خوشحال بود چند تا عکس ازش گرفته بودم که توی ادامه مطلب براتون میذارم پس بفرمایید ادامه مطلب: همون طور که از عکس معلومه اینجا غرفه کودکانه...یعنی اگه دست پارسا بود تمااااااااااااااااااام کتابها رو یکجا می خواست بعد از خرید هم به زور از این غرفه دل کند و اومد بیرون    اینجا دید من و...
26 بهمن 1391

مــــــــن و پـارســـــــــــا و خــــــــــــــــــــدا ...

سلاااااااااااااااااااااااااام امشب اومدم تا داغ داغ براتون از صحبتهایی که همین چند دقیقه پیش یعنی ساعت 12:20 دقیقه شب ، قبل از خواب بین من و پارسا رد و بدل شد بگم حتی دلم طاقت نیاورد که تا صبح صبر کنم   پس برای خوندن گفتگوی احساسی مادر و پسری بفرمایید ادامه مطلب:       گفتگومون اینطوری شروع شد: پارسا پشتش رو به سمت من کرد و گفت: بمال ( طبق عادت همیشه که قبل از خواب ماساژ و مالش می خواد) من هم در حال انجام وظیفه بودم که.....   پارسایی یهویی گفت: چرا خدا به ما پشت داد؟ من: واسه اینکه...
9 بهمن 1391

شله زرد پزون مامان زهرا

سلام سلام سلام بازم ما با کلللللللللللی تاخیر برگشتیم...ولی با دست پر برگشتیم خوبید؟... خوشید ؟ ....سلامتید؟.... نی نی هاتون خوبن؟....  خداااااااااااااااروشکر ما هم خوب خوب خوبیم و دلیل غیبتمون هم 90 درصدش تنبلی بنده ست...راستش اصلاً حوصله پای کامپیوتر نشستن و نت اومدن ندارم...آخه خداییش بروز کردن وبلاگ حتی با adsl هم کلی وقت می گیره تقریباً : 1 ساعت و نیم...تا متن بنویسی و بعد عکس آپلود کنی و بعد شکلک پیدا کنی...اووووووووووووووووووو...کلّی زمان میبره....روزها که با وجود پارسا به هیچ وجه نمی تونم بیام پای کامپیوتر ..اون وقت فقط شبها می مونه که باید از خواب شیرینم بزنم تا یه پست جدید ب...
3 بهمن 1391
1